loading...

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

بازدید : 569
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 1:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

امروز خیلی روز شلوغ و سنگینی بود برام نسبت به چند روز گذشته‌،صبح کلاس مجازی زبان داشتم و بعد تموم شدنش بدو بدو رفتیم بانک سرمایه و یه کارت جدید واسم صادر شد چون کارت قبلیم به اسم بابام بود و منقضی شده بود و خلاصه تند تند فرم پر کردم ک نم بارون میزد و تمام مردم که از شیشه بانک نگاه میکردم با ماسک و دستکش ک اغلب بدون دستکش و ماسک واقعا شهرو ترسناک کرده بود و خلاصه عکس تو کیف پولمم داشتم ازین شناسایی طورا گرفتم که خیلی باحاله😍

بعد یک ساعت، یک ساعت و نیم و رفتیم پاساژ ارگ که کتاب بگیرم من ولی نبود از شانس ما،بعد بابا ماشین و جوری پارک کرده بود که مثلا از شهدا تا پیروزی نزدیکای امام علی پیاده باید میرفتیم یکم کمتر،دیگهههه من دهن روز کش میومدم😂اون فاصله ،ی چیزی تو مایه‌های بازار خودنون بود ک بابا میگفت روز عادی جای سوزن انداختن نیست و خب دیروزم به نظر من نباید انقدر مردم خجسته عطر و کیف بخرن و قدم بزنن حتی!واقعا شرایط خیلی بده و خب کسیم خیلی جدی نمیگیره مثل قبل.بگذریم دیگه عرق کنون باز اون مسیر و برگشتیم😂داشتم میمیردم من واقعا

بعد رفتیم کافی نت من دوازده فصل جزوه فلسفم و پرینت گرفتم۴۵ هزارتومان:/:/:/

دیگه رفتیم خونه گربه خانوم از بالای دیوار چنان جیغیییی میزد ک مامان واسش ماست گزاشت خورد همشو و طوفانی شده بود ک ک بیشتر شکوفه‌ها و جوونه‌های گیلاس و درختا از بین رفتن

خلاصه نماز خوندم ،چهار روان از دید اندیشمندان داشتم گزاشتم واسه خودش بخونه و واسه تولو سه قلوها با بچه‌ها هماهنگ کردم ب کارگردانی اینجانب یههههههه چیز خفن بسازیم،۱۸امه تولدشون

بعد دوییدم حاضر شدم باز رفیم همون جا ک ب بابا گفتم از پایین نگه داره ک باز جوری پارک کرد ک‌ی مسافتی و پیاده رفتیم فک کنننن من دیشبم بیشتر از چهار پنج ساعت نخوابیده بودم خلاصهههه سرتونو درد نیارم ،رفیم کتابام و گرفتیم و اون یکی دیگشم دوجا رفتیم نداشت جای سوم پیداش کردیم،بعد بابا یه ابزار آلاتی رفت کار داشت، و من ک داشتم چپه میشدم تو ماشین سعی کردم با دابسمش خودمو زنده نگه دارم همه چیزو غذا و اب میدیدم😂دیگه بابا یکم دستورای مامان واسه افطارُ خرید نمود و اومدیم خونه و هوا امروز انصاااافا دلللل بود انگار رو اسمونا راه میرفتی و خونه‌ها و شهر پر از درختچه‌هایی بود با گلای زرد ،اصن اردیبهشت این شهر واقعااااا بهشتههههه الهی ک زودتر تموم شه این وضعیت کوفتی بتونم ازخونه‌های دلبر و شهر قشنگشون عکاسی کنم....

بعد دقایقی تا افطار، رفتم تو حیاطططططططط سبزی چیدمممم و کلیپ گرفتم وای وای وای نگم چ کیفی داشت ترب از خاک بیرون کشیدن و گشنیز چیدن و حال هوای خوب و انرژیییششششش ،کلیپشو پست میکنم اینستا که ببینید❤خوشحالم قبل مرگم این لذت و چشیدم💕

بعدم که تا افطار داشتم بال بال میزدم چون اینجا تقریبا اخرین جاییه ک اذان توش گفته میشه و انقد آش رشته خوردم ترکیدم😂و نت نبود تاااا یازده ک زنگیدیم اقاهه گفت دستتو نگه دار رو یه گردالی ک قشنگ انگشتم رف تو،ولی درست شد بعد چند دقیقه و تو این فاصله‌‌‌ای ک نت قطع بود یادداشت‌هایی ک واسه تمرینای کتاب زبان بود پاکنویس کردم داخل کتاب، اخ راستی صبحشم ک کلاس داشتم،داوطلب شدم و ریدینگ و خوندم اصن هنگ بودم خیلی سوتی دادم،سحر گلرخ😂

بعد همینا و امشب اولین بار بود ک زیرخاکی و دیدم بامزه بود ،همینننننن دیگه،ساعت دو خابیدم ،چهار واسه سحری بیدار شدم و خوردم و الان نماز بخونم بخوابم تا انشالله نه که بلند شم و اماده بشم چون ده و نیم کلاس زبان دارم و دو مباحث اساسی۲

شب و روزتون آروم❤

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 38
  • بازدید کننده امروز : 31
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 378
  • بازدید سال : 1140
  • بازدید کلی : 47171
  • کدهای اختصاصی