loading...

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

بازدید : 0
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 8:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

وقتی بعد مدت‌ها میای و کامنت‌ها و پستای قبلی و میخونی و صورتت خیس از اشک میشه واقعا اینی که این همه مدت اینجا می‌نوشته من بودم؟؟ چه من بی دغدغه‌‌‌ای بودم، خرداد ناراحت این بودم که فردا امتحان علوم دارم و پسفردا دفاعی، و الان ترمای آخر دانشگاه... چقد مبهم و گیجم، چقد زندگی زود میگذره و چقدر آینده غیر قابل پیش بینی و عجیب و هولناکه

هنوز ستاره بعضی‌ها روشنه، کاش همیشه روشن بمونه💛

بازدید : 1
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 8:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

وقتی اومدم اینجا،بچه بودم،۱۷ مرداد ۹۴ بود،هیچ کس و نمیشناختم،ماه‌ها گذشت و با وبلاگ نویسای دیگه ،برای پستای هم کامنت میذاشتیم،دقیقا مثل خاله بازی،خیلی جذابیت بچه گونه داشت برام اوایل،روزایی که مدرسه میرفتم،از امتحان دفاعی مزخرف مینوشتم تا ناراحتیا و دغدغه‌های اون روزام، یه سریا همون سال و سالای بعد با خداحافظی و بی خداحافظی رفتن،یه سری دوستای جدید پیدا کردم که بازم دیر به دیر ستاره وبلاگ شون روشن میشد یا اونا هم بعد یه مدت میرفتن ،بعضیا شون که بعد چندسال برمیگشتن میگفتن عه سحر تو هنوز هستی و مینویسی؟و من به این فکر میکردم آدم چرا باید جایی که مثل یه خونه،با کلماتش و احساساتی که با اهنگا و عکسا داخل پستاش گرما بخشیده ،خونه اش و ول کنه و بره؟؟؟؟

تو این مدت،حدود یکی دوساله که با گوشی مینویسم،ولی سعی کردم روال نوشتن و حفظ کنم چون این مرور خاطرات حس و حال عجیبی بهم میداده همیشه،امروز دیدم حریر و چند نفر دیگه از وبلاگ نوشتن خداحافظی کردن ،دلسرد شدم و ته دلم خالی شد،دلم میخواد از روزای فوق العاده سختی که دارم میگذرونم بگم و بعدها با خوندن شون به خودم بگم دمت گرم سحر ولی دیگه اینجا نه،آدمی‌که مینویسه،و با نوشتن زندگی میکنه و آروم میشه هیچوقت نمیتونه از این معجزه‌ی ارامبخشِ بی توقع، دوری کنه،ولی ...ترجیح می‌دم قبل از اینکه اینجا هم‌مثل بلاگفا و جاهای دیگه خاموش و ویران بشه خودم چمدون ببندم و برم ،شاید یه جای دیگه،شاید دفترچه یادداشت گوشی،شاید یه سر رسید...
به قول معروف هر سلامی‌خداحافظی به همراهش داره و من از تک تک تون که الان این پست و میخونید و تو این ۶ سال تو شادی برام کامنت انرژی مثبت گذاشتید،و تو ناراحتی و غمام مرهم گذاشتید رو زخمم با حرفاتون،ممنونم و از ته دلم مطمئنم روزایی که تو مجازی صرف نوشتن اینجا میشد،جز بهترین حسایی بود که تجربه می‌کردم
مراقب خودتون باشید
خدا حافظتون👋🏻❤

بازدید : 1
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 8:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!
•به دور از همه‌ی ادم‌های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته‌ی روانشناسی:)

بازدید : 862
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 23:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

روزی به دنیا خواهی آمد...

از بطن من یا...

مهم نیس..

پا به جهان کوچک صورتی ات میگذاری که من با شوق و شکم برآمده ام و پدرت با اشک خوشحالی آماده کردیم و شاید دراینده مثل مادرت؛ عاشق رنگ صورتی شوی و در اتاقت،رنگ صورتی،از خرس و عروسک بگیر تا رنگ دیوار و تخت و پرده اتاق چشم را بزند

و از سر و گردنمان برای پاستیل خرسی و کرمی‌و پشمک چوبی صورتی کنار پارک ملت و شهربازی بالا روی...

با ناز و اداهایت

باعشوه‌هایت

با لوس شدن‌هایت

درخواست آلوچه و آب زرشک و لواشک کنی

و پدرت،

ذوق میکند ار ذوق کودکانه ات و همه‌ی شوق دل من میشود لبخندی ک گوشه چشمان و لبانم خط می‌اندازد..

تو بزرگتر میشوی

و ما،پردغدغه ترمیشویم

شاید هم غافل تربشویم

شاید....

ن....!

قطعا !

خطا میکنی...

راه کج میروی...

احساسات دخترانه ات ب عقل انسانیت غلبه میکند

گول میخوری مادر جان

ما هم در خواب غفلت و هزار و یک جور کار و درگیر پیچ و خم‌های جاده‌ی زندگی...

آن روز ک متوجه شویم خطایت را

و به جای تنبیه خودمان

پدرت

با داس و کمربند ب جانت بیوفتد ...؟

و من با جیغ و نفرین به جان روحت...؟

صورتت سرخ شود...

پرپرشوی...

دنیای صورتی و مامان باربی‌ها به جرم تعصب و فرهنگ غلطی ک نمیدانیم از کجا سربرآورد و شد آبرو و اصالت

شد معیار و ملاک،

نابود شود....

در رنیایی که روزی دخترها زنده به گور میشدند و زنان سرخورده

و مضطرب...

دنیایی ک هر دختری جمله* چون تووو دختری* را شنیده و وجودش مالامال بغض شد و اعتماد به نفسش سست...

در دنیایی ک همه عینکی زدیم فیلسوفانه و مشت گره میکنیم و میگوییم برابری

اما پسرها سیگار میکشند و پیاده روی‌های شبانه و نصفه شبانه و دوست دختر داشتنشان بی ابرویی نیست.....

این دنیا صورتی نیست #رومینای نازم

گول نخور

هرگز

به دنیا نیا جان من

الان،هرجا ک هستی، داس و تیغ و تیزی و حرف‌هایی گلوله نمیشوند و سمتت شلیک نمیشوند عزیزجانم

و انگشتی ب جرم دختر بودن سمتت نیست

اری

الان...

ارامترینی و یک مادر

چیزی برای فرزندش نمیخواهد جز

"ارامش"

عنوان یه تیکه از استوری مونا برزویی

بازدید : 765
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 23:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

اینروزا،هوای دلم ابریه،یهو شبا رعد و برق میزنه و بارون شدید...!

نمیدونم...

حال خوبی نیست...

تا حالا این شرایط و تجربه نکردم،اینکه وسط خنده گریم بگیره،اینکه بخوام ب توت فرنگیا برسم و وسط کار گریم بگیره و بی هوا بزنم زیرگریه و اروم زار بزنم و به فین فین و هق هق بیوفتم

تاحالا انقد روزای سیاهی و نگذرونده بودم

یادم نیس پست قبلی چی بود اما فک کنم گفتم چقد دلم تهرانه

هی حلقه‌ی تصمیم گیری اومدنمون جوش میخوره و هی پاره میشه

ولی در اصل دله منه ک ریش ریش میشه

انقد حالم بده ک از لحاظ روحی و روانی دلم میخواد یکی منو مثل عقاب ب دندون بگیره پرتم کنه تهران

یا خدا فقط بیست و چهارساعت بهم بال بده تا پرواز کنم

همدم اینروزام فقط گربمه

خودشو لوس میکنه

پریشب ک تو حیاط تو تاریکی داشتم صلوات میفرستادم،حسابی خودشو لوس کرد،انگار میدید بغض تو گلومو....

دیگه چشاش چهار تا نمیشه وقتی به بچه‌هاش نزدیک میشم...

اگه نبودن من از تنهایی دق میکردم

اینروزا

دل و دماغ عکس انداختم ندارم

دل و دماغ درس خوندن ندارم

دلم گرفته

حالم خیلی بده خیلی،

پنجشنبه هفتمه‌هادیه و اگر نیام،میگم باشه اوس کریم،هرچی ک تو بگی ولی تا ابد رو دلم میمونه،کل روز و هرلحظه شو خودمو اونجا تصور میکنم و میدونم روحم خیلی اذبت میشه

شایدم مثل وقتی ک حلقه‌ی زنجیر تصمیم گیری پاره شد،انقد گریه کنم تا خوابم ببره و وقتی پاشدم حس کنم رو صورتم چسب چسبوندن

امشب ریحانه‌ی پست گزاشت،عکسای‌هادی،انقد گریه کردم ک جیگرم هنوز میسوزه خیلی حالم بده خیلی

ینی یه مشکللللل واقعا ساده چرا نباید بزاره من بیام تهران تو این شرایط؟؟؟؟؟با این حجم دلتنگی؟با این بیقراری و ناارومی؟؟؟؟

استوری اونایی ک شمالن،توجادن،لب دریان،زدن بای تهران و...رو ک میبینم،فقط سرمو میگیرم بالا بهش میگم،قسمته،حکمته،تقدیره،هرچی،یه اومدن ما ب تهرانم جور کن،تو میتونی،توخدایی،صلاح بدوووون😭

اینکه ادم دلش جایی باشه و خودش نباشه،ادمو از پا میندازه...

انقد سرم درد میکنه ک میخوام کلاسای امروزو نرم...

هرچند‌ی کورسوی امیدی دارم ب اومدنمون ولی نمیخوام خوشحال شم ک باز تو ذوقم بخوره....

دلم میخواد واقعا قوی باشم،ولی نمیتونم...!

کاش بخوای خداجون،اومدن ما رو بکن حکمتت که بشه قسمتمون،خواااااااهش میکنممممممممممممممممممممممم💔🙏

بازدید : 455
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 18:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

همونجوری که گفتم قرار بود بیایم تهران برای تشیع ولی بنا به دلایلی نشد

و چهلم و قول گرفتم از مامان ک حتمن بیایم و اروم بشیم...

و هم رفع دلتنگی ....

خلاصه ک شام غریبان‌هادی ک همه خونه عمو بودن تماس تصویری گرفتیم و خیلی خوب بود خیلی زیاد....

بعدم ک امروز خیلی کسل وار داشت میگذشت

و خاله برای پنجشنبه بلیت هواپیما رزرو کرده بود ک بیاد پیشمون

هی بمن میگفت وای سقوط نکنممم

گفتم نمیکنییییی نگو فلان...

شب زنگ زد گفت عمو پنج شنبه رو خونه ما میخواد هفتم بگیره صلاحه ک بمونم و کمک مامان باشم

و اینکه بلیت و کنسل کردم

شما نمیاین؟که برگشتنی منم باهاتون بیام...

مامامم گفت با بابام مشورت کنه خبرمیده

و با بابا صحبت کرد و تا۹۰ درصد احتمال اومدنمون به امید خدا انشالله انشالله انشالله قطعی شد

یکم گوجه سبز چیندم شستم خوردم و ذوق داشتم و دارم

و ب مامانم گفتم تو گروه بزاره ختم صلوات بگیریم،چهارده هزارتا

و تا الان چهار هزارتا اوکی شده

دیشب برای ارامشش زیارت عاشورا خوندم

امشبم میخونم،سعی میکنم بیقرار نباشم و قوی تر باشم و هزارتا حرف کلیشه‌‌‌ای دیگه ولی نمیتونم واقعا.....

سحری جوجه تو تابه رڗیمی‌درست کردم و خوردیم و بعدش تا الان یکی از کلاسای جبرانی احساس ادراک و هندل کردم

وحشتناک از همه‌ی درسا عقبم و مضطرب و اوج هنرم دوتا تحقیق و مقاله بود...

خلاصه که تا الان بیدار موندم

یکم دعا برای‌هادی بخونم

تا ده...

ک کلاس زبانمم تموم شه

میخوابم یه دفعه

روزای پایانی ماه رمضون یاد من باشین و برای شادی و ارامش روح اموات ک عزیزترین من دعا کنین لطفا

امیدوارم همیشه خنده رو لبای تک تک تون باشه و شاد باشین❤

بازدید : 699
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 18:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

بی هیچ حرف، غر گله و چه و چه و چه نشد ک بیایم تهران و با گریه و هزار کیلومتر فاصله،عکس،تماس تصویری ،اشک ریختیم تا بلکه دل اتیش گرفتمون خنک بشه...کمی‌اروم بگیره

اخ ک چقدر عزیز بودی ....

بعد یه مدت طولانی منو دیده بودی،چقد جیغ کشیدم و ذوق کردم و چقد چشات میخندید میگفتی واااای چه خوشگل شدی ،خانوم شدی یادته؟

چقد دلم گرفته از این دنیا....

برات دعا میکنم....

امشب،اولین شبیه ک رفتی خونه جدیدت مهربونم....

نترسیا....

من دعا میکنم اروم باشی،باشه؟

تو فقط اونجا اروم باش...💔😔

اگه دوس داشتی بیا به خوابم

الان دیگه میتونی بیای عزیزم

خوب خوب خوب بخابی جانم

از دلم خبر داری....

از حال و هوام،

برام دعا کن معصومِ من...

جات خوب باشه،اروم باشی

قول میدم برای دلتنگیم گریه کنم ن برای رفتنت...

دعا کن برای چهلمت بیام پیشت❤

بیام خونه جدیدت و تبریک بگم....

بگم رسمش نبود من برات نماز وحشت بخونما آقا‌هادی....

مقصر نبودی.....

قوی بودی تو....

داداشیه من عریزدل من.....

خیلی دلتنگت میشم....

اینجا برات مینویسم از دلتنگیام...

تا روزی ک بیام پیشت و به خدا بگم این همونیه ک میومد مهد دنبالمااااا

همون پسر مهربون و خوش قلب خوش غیرت ماست....

خوب بخواب یه حفره عمیق تو قلبامون ایجاد کردی و رفتی‌هادی....

ولی خوب بخواب باشه؟نگران هیچی نباش ما همینجوری ک تظاهر ب لبخند میکنیم زندگی و ادامه میدیم

دعات میکنم...

نترس از هیچی،فقط اگه دوس داشتی بیا به خوابم و بگو

جات ارومه حالت خوبه ..اخه الان دیگه پرنده شدی،رها شدی....

هممون از ته دلمون دعاگوتیم داداشیم...

ناراحتم ک رفتی ولی

عوضش خیالم راحته اگه یه روز بخوام بیام اونجا،تو هستی که من نترسم،مثل همیشه ک هوام و داشتی عزیزترینم❤

بازدید : 869
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 13:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

به احتمال ۵۰ درصد قرار شد برای بدرقه ات راهی شویم عزیزجان

احتمالش پنجاه درصد است اما از صبح گل‌هارا اب میدهم

توت فرنگی‌ها و سبزی‌ها را سیراب میکنم

لباس‌های مشکی ام را پرت کرده ام روی تخت،

روتختی صورتی را سیاه کرده اند

همه چیز سیاهی مطلق است

چشمهایم جز سیاهی چیزی نمیبیند

دلم دارد پر میزند

دلم برای شهرم ک اینبار،هردفعه ک بشود و بیاییم،چ امروز چ چندین ماه چ هروقت دیگر،داغدار توییم...خیلی آشوبم،کاش واقعا خاک سرد باشد.....!

بازدید : 839
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 13:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

این طپش قلب و سوزشش،این چشای تار دارن میگن ک تو ،بی تظاهر و بی اغراق، برای من خیلی عزیز بودی

قلبم با هرکلمه صحبت تو ذهنم یا نوشتن مچاله میشه و بعدش‌ی نفس عمیق سوزناک...

نمیدونم میتونم بیام ببینم رو دستای مردا،رو آسمونا با اشک و زجه دارن راهیت میکنن ک بری خونه ابدیت یا ن

اما خودت میدونی که خیلی دلم میخاد بیام

اگه توام بخوای ک باورم شه،،بخوای ک اروم بگیرم و قبول کنم که واقعا رفتی،به خدا میگی و من بی فکر و خیال بی استرس،میدونم که اگه خدا بخواد تو مراسم خداحافظی باشم،خودش جور میکنه که بیام و از نزدیک بهت بگم یکی از اونایی بودی ک تو اعماق قلب من جا داشتن از بچگی و داداش بزرگم بودی،بگم ک همیشه یادت میمونم و قلبم اروم میگیره وقتی ببینه راحت خوابیدی بی دغدغه...

اگرم ک تو نخای و خدا نخواد....

میرم تو اتاق و در و میبندم و سر سجاده اشک میریزم و خلوت میکنم و واست دعا میکنم ک اروم بخوابی و ارامش داشته باشی و خونه جدیدت و دوست داشته باشی مهربونم💔

پ.ن:

باهر عکسی که واست استوری میکنن قلبم درد میگیره...

پ.ن تر:

دیگه آزاد شدیا...مثل پرنده‌ها رها شدی...یادت نره دعا کنی ،یکی آرزوشه که اونجا باشه و باهات وداع کنه

وگرنه یه حسرت مثل یه سرب داغ تا ابد رو قلبش جا خوش میکنه....💔

پ.ن ترین:ریحانه میگه پنجشنبه عروسی پسرعموته نمیخوای بیای؟میخوام رو سرش نقل بریزم نمیخوای بیای؟چ کنمممممممم ک چاره‌‌‌ای جز گریه ندارمممممممممممممممم ندارممممممممممممممممممم ندارمممممممممممممم😭💔

بازدید : 721
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 13:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

یه چشمم خونه و یه چشمم اشکه،با گریه تایپ میکنم هیچ جونی ندارم ولی باید سال‌ها بعد اگه عمری بود به این دنیای نامرد،این پست و بخونم یادم بیاد،دیروز،چه شوکی به من وارد شد،صدای هق هقم تا هفت آسمون رفته بود،تو عزیزدل خانواده بودی،مهربون تر از تو خوش قلب تر از تو کی بود؟؟؟فقط خودت بودی فقط تو بودی منو میبردی پارک و برف بازی

کی چوب شور میخرید برام؟؟؟؟؟کی میبردتم دور دور میزاشت رانندگی کنم جز تو؟؟؟؟؟؟؟؟هیشکی جز توووووو😭😭😭😭😭😭😭😭

کی میومد از مهد بیارتمون و میگفم‌هادیه باباااا بزارید بریم و مسئول مهد مارو نداد،کی مثل تو به ما نزدیک بودی خیلی نزدیک،پسرعمو نبودی،تو‌هادی بودی چیزی از بدیت از ترش رویی و بداخلاقیت یادم نمیاد ولی تا دلت بخواد لبخند مهربونت جیگرمو اتیش زده قلبمو سوزونده،کاش انقد مهربون و معصوم و خوش قلب نبودی بعد چند سال منو دیدی گعتی وای چقد بزرگ شدیییییی من پیرشدمممم گفتم نهههههه همه از جیغای من میخندیدن اخه ذوق داشتم تو یه داداش دلسوز بودی برام

کی مثل من جیغ میزد‌هادی اومده

کی مثل من میخندید و جیغ میزد

مامانم میگفت زشتهههه تو که دیگه بچه نیستی باید بگی اقا‌هادی

هیچوقت اقا‌هادی نچرخید تو زبونم

هادی بودی

هادی موندی

اینروزا خاطره‌ها امون نمیده

خوابیدی واسه همیشه راحت و اروم

تو سی و چهارسالگیت داغ به دلمون گذاشتی

اروم بخواب پرپر شدی

پرپرشدی

حیف شدی حیف شدی حیففففف شدیییی

پ.ن:از بچگی،خونمون اول طبقه بالای خونه مامانبزرگم بود و نزدیک شون خونه گرفتیم،با سه تا عموها و عمه‌ی مامانم و بچه‌هاشون رفت و آمد زیاد داشتیم و پنجشنبه‌ها شامو یا ناهار دست جمعی میرفتیم پارک،هادی،پسرعموی مامانم بود،من عمو نداشتم،هرکی میگف اسم عموهاتو بگو من اسم عموهای مامانمو میگفتم و اسم بچه‌هاشونو مامانم میگفت عموی منه میگفتم نههههه عموی خودمه😒

همین صمیمیت‌هادی حمید حامد طیبه و داوود یوسف سعید و امیر و فرزانه زینب زهرا و فاطمه و مهدی و مهراب و قاسم،تو قلبم موند،مثل خواهرای بزرگتر،مثل برادرای بزرگتر،چشمم میسوزه ولی قلبم بیشتر،خدایا مراقب‌هادی مون باشیاااا،خدایا‌هادی خیلی با ما مهربون بود دلی نشکوند جز رفتنش اشکی نریخت،خدایا با‌هادیمون نهربون باشیا،خدایا من دیگه نمیبینمش جیغ بکشم بگم وای‌هادییییییی ولی تو که پیششی نزاری بهش سخت بگذره؟

پ.ن تر :داشتن دوست خوب نعمته،تازه شنیدم،مامانم خواب بود و تو تنهایی عرق میریختم و دعا میکردم چشم اشتباه دیده باشه،رفتم نو اتاق خودم بدو بدو،وسط نفس نفس زدنام بغضم شکست و بلند بلند زار زدم محیا زنگ زد،من واسه اولین بار تو این چهارسال دوستی جلو محیا زار زدم،منی که قهقه امو میدیدن همه شکستم،چند ساعت فقط حرف زد و حرف زدم و اشک ریختم،تا الان...تهوع امونمو بریده بود،میگرن لعنتی بیشتر برا همون افطاری اشتها نداشتم جز یه قاشق سوپ و قرص خوردم دراز کشیدم روتخت و اشک ریختم چشمام میسوزه دیگه،یازده شب بهترشدم قرصا اثر کرد و چندتا قاشق دیگه سوپ خوردم و باز دراز کشیدم و چشم بیقرار و اشکای سرکش...

پ.ن اخر :لطفا،برای ارامش روحش صلوات بفرستین و دعا کنین که دعا در حق هم مستجابه،دعا کنید خدا اروممون کنه💔

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 344
  • بازدید سال : 1106
  • بازدید کلی : 47137
  • کدهای اختصاصی